بی تو، ای روشنگر شب های من!


بوسه می زد ناله بر لب های من

در دلم از وحشت بیگانگی


خنده می زد لالهٔ دیوانگی

دیده ام چون نرگس غم می شکفت


وندرو برقی ز شبنم می شکفت

در بلور اشک من یاد تو بود


در سکوت سینه فریاد تو بود

مخمل سرخ شفق رنگ تو داشت


پرده های ساز، آهنگ تو داشت

موج خیز سبزه دامان تو بود


خفتنم آنجا به فرمان تو بود

هر کجا بر تخته سنگی آبشار


می شکست و پیکرش می شد غبار؛

در غبارش باغ رویا می شکفت


وز گلش رنگ تمنا می شکفت

از تو دوری کردنم بیهوده بود


بی تویی جان مرا فرسوده بود

بی تو بودم لیک اکنون باتوأم


خود نمی دانم که این من یا توأم

چون نسیمی بگذر از پیراهنم


تا درآمیزی چو گرمی با تنم

بی تو غمگینم، دمی بی من مباش


جان شیرینم! جدا از تن مباش

بی تو آرامم به جز آزار نیست


بی تو بالینم به غیر از خار نیست

تا دلم بازیچهٔ ایام شد


بادهٔ عشق ترا چون جام شد

گر توانی جامه ام ساز و بپوش


گر توانی باده ام ساز و بنوش

نه، که ما را رخصت دیدار نیست


ور بود، دانی که جز پندار نیست

تو نسیم سرزمین دیگری


بر کویر جان من کی بگذری؟

من شب پایان پذیر هستیم


لحظه یی دیگر نپاید مستیم

تو فروغ آفتاب روشنی


من چو می میرم تو سر بر می زنی

من خزان در بهار افتاده ام


آفت در کشتزار افتاده ام

لاله ها از جور من بر باد رفت


هر چه رفت از من همه بیداد رفت

آفتاب گرم عمرم سرد شد


خوشه های آرزویم زرد شد

چهره ام دارد صفای نوبهار


در دلم اندوه پاییز استوار

گرد اندوهم، مشو خواهان مرا


از سر دامان خود بفشان مرا

شعلهٔ رنجم ز من دامن بکش


بند دردم پای خود از من بکش.